محیامحیا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

محیا یعنی تمام زندگی

بدون عنوان

سلام امروز 26 /9/91 هوا حسابی برف و بارانی صبح طبق معمول محیا دوست نداشت بیاد مهد و میگفت مجبورم میکنند بخوابم و من هم خوابم نمیاد گفتم باشه تو بیا امروز بطور جدی با خاله مریم صحبت میکنم که تو را مجبورت نکنند که بخوابی و بذارن با اسباب بازیها بازی کنی تا اینو گفتم محیا سریع بلند شد و اسباب بازیهاش رو جمع کرد توی کیفش و گفت من با اینا بازی میکنم  و رفتیم مهد مریم نبود که بهش بگم الان میخوام به خانم سیفی زنگ بزنم و بگم محیا رو به زور و اجبار نخوابونید. ------------------ پنج شنبه رفتیم جنگلهای کوهسار جمعه هم رفتیم خونه مهرناز اینا --------------------- از آموزشهای محیا بنویسم از اعداد بلده 1 2 3  رو بنویسه از ...
26 آذر 1391

11/9/91

سلام دو روز بود که بابای محیا رفته بود شهرستان و من و محیا تنها بودیم پنجشنبه رو رفتیم خونه مهرناز اینا جمعه هم خونه بودیم  کمی با محیا آموزشی کار کردیم دوتا لغت انگلیسی  fast   -  slow را یاد گرفت (چون که این روزها دارم متضادها رو با هاش کار میکنم) و نوشتن رو از دیروز شروع کردیم که الان میتونه A رو بنویسه تا بهش میگفتم محیا،PLEAS GO شروع میکرد به رفتن ،بعدش میگفتم FAST سریع میرفت وقتی هم میگفتم SLOW آهسته میرفت تا میگفتم STOP می ایستاد اینا رو نوشتم تا محیا وقتی بزرگ شد روش آموزشی منو بدونه امروز ،صبح زود بابای محیا از مسافرت برگشت و ما از ساعت 5 صبح بیدار بودیم و ساعت 7 نشده دانشگاه بودیم با مح...
12 آذر 1391

محیا در مسجد

چهارشنبه ظهری رفتم مسجد یکی از همکارا تا منو دید گفت دخترت جلوتر از خودت توی مسجد نشسته رفتم تو دیدم بچه های مهد رو اوردند مسجد و همه لباس سیاه پوشیدن و نشستن و محیا تا منو دید داد زد مامان و سریع اومد پیش من و بچه ها بعد از نماز و ناهار رفتند مهد ولی محیا با من اومد دانشکده و این چند روز هم بیشتر برای عزاداری میرفتیم مسجد نزدیک خونمون امروز صبح هم از دم در خونه تا مهد محیا غر میزد و منو کتک میزد که نمیخوام برم مهد یا منو ببر کتابخونه یا ببر شهر بازی گفتم کتابخونه سر و صدا میکنی گفت پس بریم شهربازی گفتم الان بارون میاد هوا هم سرده گفتش شهر بازی چه ربطی به بارون داره، سرپوشیده است هواش هم گرمه گفتم الان تعطیله گفت م...
6 آذر 1391
1